چطور شد که به جبهه راه پیدا کردید؟
در تاریخ 1/9/59 تشکیل پرونده دادم؛ یعنی از سن 5/15 سالگی به جبهه رفتم. در آن زمان نادر بود کسی شناسنامهاش را دستکاری بکند اما دیدم که من را به جبهه نمیبرند. به پایگاه بسیج سرایان و فردوس رفتم، ولی قبول نکردند. به ذهنم رسید که شناسنامه را دستکاری کنم. یک ماژیک بنفش رنگ!؟ خریدم. و عدد 44 را به 42 تبدیل کردم و بقیه را هم پررنگ کردم. دیدم شناسنامه خیلی بدشکل شد ـ البته الان فتوکپی آن را هم دارم چون در کتاب خاطرات میخواهم چاپ کنم ـ فتوکپی گرفتم تا یک رنگ شود بعد به پایگاه بسیج فردوس رفتم. پیرمردی به نام آقای مجد نگاهی کرد و گفت: شناسنامهات؟ گفتم: بعداً میآورم. در حالیکه تو جیبم بود. فتوکپی و عکسها را گرفت و گفت: بالایش را نگاه کنم یا پایینش را!؟ من هم که نمیدانستم منظورش چیه، گفتم: آقا شما لطف کنید هر دو جا را نگاه کنید.
بعدها فهمیدم وسط شناسنامه عدد 44 را به صورت حروفی نوشتهاند و من فقط عدد بالای شناسنامه را پررنگ کرده بودم. به هر حال، ایشان اسم ما را نوشت. 1/9/59 به آموزش نظامی رفتم و 15 ـ 10 روز آموزش دیدم. و بعد از 2 روز مرخصی رفتم کردستان. دوباره با نیروی شهید چمران بودم و بعد به ستاد غرب باختران آمدم.
. چه مدت در جبهه بودید؟
حدود چهار سال و 17 ماه و 11 روز به طور قانونی طبق کارت و بقیهاش قاچاقی!
. چرا؟!
به خاطر اینکه قبلاً مجروح شده بودم و رودههایم بیرون بود و بچههای سپاه من را نمیبردند. لذا 4 ماه به ارتش رفتم. منطقة جزیرة مجنون بودم که بچههای سپاه مرا دیدند. لشکرهای دیگر میرفتم تا مرا نشناسند. مثل لشکر 17 علیابنابیطالب(ع) که حدود یک ماه آنجا بودم. امتیاز من این بود که روحانی بودم و به تمام لشکرها میتوانستیم اعزام شویم. در لشکر 25 کربلا نیز بودم. شما اگر روایت فتح را ببینید شب والفجر 8 که بعد از مجروحیتم بوده، من در جبهه بودم. در آن شب شهید آوینی آنجا با من مصاحبه کرد.
. اولین بار چه موقع مجروح شدید؟
غیر از آن صحنهای که در درگیری با منافقین در باختران ایجاد شد، اولین بار در 3/8/61 در عملیات مسلمبنعقیل مجروح شدم. در قسمت شمال مندلی کوهی معروف به کلهشوان است که از آن کوه همه جا مثل سومار و قسمت وسیعی از ایران زیر دید بود. لذا صدام گفته بود: هرکس در آزادسازی آن کوه شرکت داشته باشد به او یک تویوتا میهد. این را از یک اسیر عراقی که با او عکس هم دارم شنیده بودم.
تا روزی که من آنجا بودم، عراقیها 35 پاتک شدید زدند به طوری که شهید چراغچی آمد و گفت این که نمیشود آنها هر روز بخواهند پاتک بزنند (چون هر دفعه که پاتک می زدند ما 10 الی 12 تا شهید میدادیم) به همین خاطر ما هم تصمیم گرفتیم یک پاتک بزنیم و تپههایی که پایین کوه کلهشوان بود را آزاد کنیم و عراقیها را از لابهلای تپهها توی دشت بریزیم تا تسلط بیشتری به آنها داشته باشیم؛ در عملیاتی که انجام دادیم و تقریباً هم موفق بود، گلوله به سمت چپم خورد و لای استخوان لگنم ماند. من خیلی عاشق شهادت بودم و الان هم گاهی وقتها میگویم چرا ماندم. نمیخواهم نسبت به عدالت خدا بیادبی بکنم ولی نسبت به آن عشقی که داشتم و اینکه میگویند هر کس که عاشق باشد به معشوق خود میرسد، این مسئله هنوز برایم خیلی لا ینحل است.
به خاطر علاقهای که به شهادت داشتم به کسی نگفتم مجروح شدم. البته یک دلیلش را هم سال قبل در روزنامه قدس نوشتم که چون روحانی بودم فرمانده ما از ما خواسته بود، اگر زخمی شدیم، نگوییم چون در روحیة بچهها تأثیری میگذارد. در جبهه دو نفر اثرگذار بودند؛ یکی نقش روحانی در جنگ و دیگری هم نقش فرمانده در جنگ بود. چون بچهها نسبت به روحانی احساس معنوی و عاطفی و به فرمانده یک احساس تخصصی و تاکتیکی پیدا میکردند. لذا در جایی که فرمانده و روحانی موفقی داشت بچهها خیلی شادابتر و از انرژی بیشتری برخوردار بودند. ما آنجا پیمان بستیم که اگر زخمی شدیم، چیزی نگوییم به خاطر آن پیمان و عشقی که به شهادت داشتم وقتی گلوله خوردم با باندی آن را بستم و به کسی ابراز نکردم؛ ولی بالطبع وقتی انسان گلوله میخورد در راه رفتن ضعف پیدا میکند. رفقای من جلوتر بودند و من لنگان لنگان میرفتم. آن موقع درگیری هم بسیار شدید بود. آنقدر آتش شدید بود که به عنوان نمونه در شلمچه یکی از بچههای ما از سنگر بیرون رفت که چایی درست کند، بیرون رفت و برگشت و گفت که نمیشود چایی درست کرد. کتریای که دستش بود 10 الی 12 ترکش خورده بود یکی از بچهها گفت خودت هم که سوراخ شدی. یک ترکش به سینهاش خورده بود و اصلاً متوجه نشده بود که سینهاش پاره شده و استخوانهایش شکسته شده است در آنجا هم چنین آتشی بود، میخواستند جلوی بچههای ما را سد کنند. یادم هست در هر قدم یک شهید یا یک مجروح داشتیم. من همیشه در جمع دانشجویان میگویم فکر نکنید این سرزمین را مفت به دست آوردهایم بلکه برای هر قدمش یک شهید و مجروح دادهایم. بچهها تو سینة دشمن میرفتند تا بتوانند راه را باز کنند.
بعد من بلند شدم دیدم طرف دیگرم هم میسوزد. در تاریکی شب احساس کردم خون میآید اول فکر کردم به خاطر گلولهای بوده که این طرفم خورده اما بعد دیدم سوزش دارد و زخمی شده و من متوجه نشدهام. آن جا را هم با باند بستم. به خاطر خونریزی عطش شدیدی داشتم و قمقمة آبم هم تمام شده بود. وقتی انسان دچار عطش میشود از لبش مواد چسبندهای ترشح میشود. همیشه میگویم عطش امام حسین(ع) را باید کسی دیده باشد تا بتواند درک کند. من در آنجا نمونة عینیاش را دیدم وقتی که خونریزی داشتم و پوستم چروکیده شده بود و لبهایم به هم چسبیده بود، با این حال به فکر شهادت بودم. میگویند. عشق آدم را کور میکند. بنده اعتقاد دارم انسان انرژی خاصی برای رسیدن به او به دست میآورد و اصلاً متوجه ضعف خودش نیست. همانطور که به طرف جلو میرفتیم، از پشت سر یک ترکش کنار نخاعم خورد. با این حال بلند شدم و حدود 50 متر راه رفتم. هوا هم داشت روشن میشد همانطور که بچهها جلو میرفتند، یکی آمد که کمکم کند فکر کنم آقا مستوفی معاون گردان بود، اما ترسیدم اگر ایشان بایستد، از آن هدفی که دنبالش بودم، شهید شدن، دور شوم. گفتم شما برو. امدادگرها میآیند و نجاتم میدهند. جلو بیشتر به شما نیاز دارند. ایشان رفت یکدفعه به ذهنم آمد خدا نکرده خودکشی حساب نشود. از گودال بیرون آمدم تا کسانی که رفت و آمد میکنند مرا ببینند. اول احساس کردم فلج شدم بعد با قنداق تفنگ خودم را بالا کشیدم. آن موقع بچهها خط را شکسته بودند و عراقیها داشتند فرار میکردند. یکدفعه خمپارهای آمد و نزدیکم افتاد. البته به علت خونریزی شدید دچار خطای دید شده بودم و خیلی تار میدیدم. نمی دانم واقعاً نزدیک من بود یا من احساس میکردم. خمپاره جلوی شروع به دود کرد. به آن خیره شده بودم و برعکس خمپارههایی که زود منفجر میشوند این دفعه کمیدیرتر منفجر شد. قبل از اینکه منفجر شود من شهادتینم را هم گفتم و چشمانم را بستم. همین که چشمانم را بستم خمپاره منفجر شد. بوی خاک و مواد منفجره قاطی شده بود و وقتی نفس عمیقی کشیدم گفتم این بوی بهشت است و واقعاً آن لحظه بوی بهشت را استشمام میکردم. هر چند بوی باروت بود ولی انگار خداوند عطری به آن زده بود. با آن انفجار باور نمیکردم که دوباره بوی دنیا را حس کنم. کم کم چشمانم را باز کردم دیدم همه جا تار است به خودم نگاه کردم پایین شکمم پاره شده بود، الان هم سیمکشی شده است چون به هم نمیرسیده است. رودههایم بیرون آمده بودند. آنها را جمع کردم و داخل شکمم گذاشتم. عمامه را به عنوان یک باند دور شکمم پیچیدم و خلاصه بعد از 25 شبانه روز در بیمارستان نمازی شیراز به هوش آمدم. آنجا هم ابتدا فکر میکردم که بهشت است. بعضی مسایل گفتنی است، ولی قابل نگارش نیست. وقتی به هوش آمدم این جمله را گفتم:
«من 25 روز در برزخ بودم و 25 روز پیش شهید شدم.. حالا اینجا بهشت است.» چون صحن بیمارستان با آن درختهای نارنجی که داشت و صدای عبدالباسط نزدیک ظهر. فکر نمیکردم صدای عبدالباسط از بلندگو باشد و من در همین دنیا هستم. فکر میکردم از تمام ذرات آن بیمارستان و از تمام در و دیوار، این صدا بلند میشود. اصلاً در دنیای مادی نبودم و بیشتر ماورای مادی بودم.
به خاطر همین هیچ دردی را حس نمیکردم. با خودم میگفتم ببین اینجا همه دارند ذکر خدا میگویند. فکر میکردم از همه جا حتی از آن متکایی که زیر سرم بود این صدا میآید. حتی وقتی نوار تمام شد، بعد از 5 روز موقعیت خودم را پیدا کردم که در همین دنیا هستم هر کسی باید در آن موقعیت قرار بگیرد تا بفهمد چه میگویم اما من احساس میکنم چیزهایی میدیدم که تصورم این بود که برزخ است. اینها را چون منتشر شده میگویم، بقیه را گفتهام که بعد از مرگم منتشر شود.
. چند بار عمل جراحی شدید و مدت زمان هر عمل چقدر بوده است؟
من 80 بار جراحی شدهام. 31 بار بیش از 2 ساعت طول کشیده و بقیهاش هم یک ساعت یا 45 دقیقه بیهوشی دریافت کردهام
. این عملها به خاطر همان مجروحیت اولیه بوده یا چند بار مجروح شدید؟
نه همه به خاطر همان مجروحیت اولیه بود. اشتباهی که من کردم این بود که رودههایم را از روی خاکها برداشتم و توی شکمم ریختم و همین کار باعث عفونی شدن رودههایم شد که مدام آنها را قطع میکردند. بعد از هر جراحی شکمم ورم میکرد و از طرفی هم پایین شکمم پاره شده بود و به هم نمیرسید. مدت زیادی طول کشید تا بتوانند با استفاده از پمادهای مخصوص که رشد گوشت را زیاد میکند یک جوری با سیم به هم برسانند.
اما مجروحیتهای بعدی، یک بار موج انفجار به کمرم پیچید و مدتی در بیمارستان بستری شدم. یک بار هم در والفجر 8 شیمیایی شدم که 10روز در بیمارستان فاطمهالزهرا بستری بودم.
در بعضی عملیاتها مثل عملیات کربلای 5. در جبهه نبودم. آن زمان بیمارستان مصطفی خمینی تهران بستری بودم و حال خیلی بدی داشتم ولی انصافاً صبحی که مارش عملیات را شنیدم. امید تازهای پیدا کردم و بلند شدم که راه بروم. چون دکترها میگفتند اگر میخواهد جان سالم به در ببرد باید راه برود. میخواستم زود خوب شوم و به جبهه بروم. چون قبل از اینکه حالم وخیم شود، جبهه بودم. این هم مسئاله عجیبی بود. چون من حدود سه ماه دچار وضعیت وخیمی شده بودم ولی به هیچ کس نمیگفتم.
شکمم عفونت زیادی کرده بود تا جایی که یک روز وقتی به خانهمان آمدم، جرأت نداشتم بگویم حالم خوب نیست، خیلی مدارا میکردم. اما یک روز که از منزل بیرون میآمدم، بنده خدایی از جلو خانه ما رد میشد، خودم را بغل ایشان انداختم و شروع به گریه کردم. گفت چرا گریه میکنی؟ گفتم: خیلی حالم بد است. تا آن روز خود را هر طور بود میکشیدم ولی آن روز دیگر نتوانستم. از همان روز مثل آدمهای فلج در خانه افتادم. بعد هم مرا به بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران بردند و حدود سه لیتر چرک از داخل شکمم بیرون کشیدند. بعضی چیزها شاید نیاز به گفتن ندارد، اما هر کدام از اینها جزء عجایب پزشکی بود.
. اگر امکان دارد واقعیت جنگ و آنچه بر سر بچههای جنگ آمده را به طور ملموس برای ما تعریف کنید.
درآن زمان من خاطراتم را هر لحظه مینوشتم به طوری که به من میرزا قلمی میگفتند. اما بعضی از صحنههای جنگ را نمیتوان در قالب هنر ریخت و ارایه داد، حتی در قالب بیان هم نمیآید. مثلاً ما یک روز در کلهشوان داشتیم از پشت دیوار برزخ به طرف تا قرارگاه تاکتیکی تبار میآمدیم. منظور از تبار، تیپ 21 امام رضا(ع) بود. وقتی رسیدیم پشت قرارگاه دیدیم نیروهای گردان سیدالشهدا آنجا هستند زیارت عاشورا میخوانند. هواپیمای عراقی آمدند و همه آنها را بمباران کردند. رفتیم که جنازهها را جمع کنیم. من صحنهای دیدم که همیشه در ذهنم باقی است؛ دیدم که دستی از بدن کسی کاملاً جدا شده و آن طرف روی زمین افتاده بود. در این دست جدا شده کتاب دعایی بود که ظاهراً میبایست با پرت شدن دست، کتاب هم جدا میشد ولی کتاب دعا محکم به دست چسبیده بود. یک طرف کتاب دعا نوشته بود ارتباط با خدا و طرف دیگر فرازهایی از زیارت عاشورا بود که خون آن شهید روی آن ریخته بود، نوشته شده بود، «السلام علیک یا ثارالله و ابن ثاره». شما چنین صحنهای را هر کاری بکنید نمیتوانید به قلم بیاورید و در صحنههای هنر زنده کنید. خدا در آن جا میخواسته یکی از درسهای خودش که نتیجة خلوص است را بدهد. و این خون هم خون خداست.
یا شهید علیاکبر دهقان که وقتی ما میخواستیم جنازة او را در جاده بصره ـ خرمشهر جمع کنیم، دیدیم سر بریدهاش در محوطه دارد میرود، سری که از پشت قطع شده بود و روی زمین داشت میغلتید و تنش هم داشت میدوید. سر این شهید حدود 5 دقیقه فریاد یاحسین، یاحسین سر میداد. این فریاد را همة ما که حدود 10 ـ 15 نفر بودیم، (از جمله برادران حدادی، آذربیک، مصطفی خراسانی، طوسی و .. . .) میشنیدیم و همة به جای اینکه جنازه را جمع کنند، داشتند گریه میکردند. یا در کتاب «پیشانی سوختهها» آوردهام که طلبهای به نام آقاخانی در کربلای 5 شهید شده بود که پس از شهادت از حنجره بریدهاش چند بار صدای «السلامعلیک یا اباعبدالله» میآمد. این نمونهها در صحنههای جنگ بسیار بوده است. البته این شهید یک وصیتی هم داشت که ما از توی کولهپشتیاش پیدا کردیم. یک تکه کاغذ بود که نمیدانم شب نوشته بود یا همان روز: «خدایا من شنیدم که امام حسین با لب تشنه شهید شده، من هم دوست دارم اینگونه شهید شوم.» نمیدانم لابد لب تشنه هم بوده چون مسائل مشابه دیگری که ما دیدیم اتفاق افتاده بود. نوشته بود «خدایا من شنیدم که امام حسین سرش را از قفا بریدند، من هم دوست دارم سرم از قفا بریده شود. بعد دیدیم که یک ترکش از پشت سر، سرش را قطع کرد یا نوشته بود: خدایا من شنیدم که سر امام حسین بالای نی قرآن خوانده. من که مثل امام حسین اسرار قرآنی نمیدانستم که بتوانم با آن انس بگیرم که حالا بعد از مرگم قرآن بخوانم ولی به امام حسین(ع) خیلی علاقه و عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید میشوم سر بریدهام به ذکر یا حسین یا حسین باشد و ما آن صحنه را دیدیم.
. به نظر شما چرا این صحنهها فقط در جنگ ایران و عراق اتفاق افتاد؟
به نظر من انسان به هر چیزی عقیده داشته باشد در قیامت با آن محشور میشود. اعتقادم این است که حضرت امام با انقلاب خود بذر عشقی در تک تک جوانهای ما کاشت که این بذر جوانه زد و رشد کرد و حالا اسمش را بسیج گذاشتهاند. خود حضرت امام فرمودند: «بسیج مدرسة عشق است» امام این بذری را که در قلبها کاشت، جوانه زد اعتقادها را بارور کرد و خدا هم برای اینکه بارور شدن این اعتقادات را نشان دهد، پردهها را کنار زد. البته ممکن است در جنگ عراق و آمریکا هم اگر کسی خالصانه در مقابل آمریکا تفنگ گرفته باشد چیزهایی دیده باشد؛ ولی برای آنها پردهها را کنار نزدند بلکه برای ما کنار زدند چون ما مرشد داشتیم. کسی که ما را در مسیر عشق و عرفان رهبری کرد و مدرسة عشقی را برای ما بنا کرد.
وقتی از من میپرسند امام زمان کی ظهور میکند، میگویم: «هر گاه فهم انسانها ظهور کند، امام زمان هم ظهور میکند» اعتقاد بنده بر این است که بعضی مواقع در جنگ فهم ما ظهور میکرد. خدا هم پردهها را کنار می زد و صحنههای نادر و بکری را برای تثبیت قلب ما نشان میداد. الان هم همان مدرسه عشق ما را سر پا نگاه داشته است.
. درس طلبگی را تا کجا ادامه دادید و آیا به قم هم آمدید؟
بنده توفیق نداشتم قم بیایم. البته یک مدتی آمدم ولی به خاطر مشکل جسمی که داشتم با خوردن اب اینجا کلیههایم دچار مشکل شد و به خاطر همین پشیمان شدم و برگشتم. فقط بعضی وقتها میآیم و به قول بعضیها احوال خالهام را میپرسم. من به حضرت معصومه(س) خاله میگویم. چون مادرم سیدموسیبنجعفری است. یک جوری خودم را وصل میکنم. پیش امام رضا(ع) هم که میروم میگویم: «دایی» البته در این حد نیستم و گاهی وقتها ممکن است حرمتشکنی هم بکنم؛ چون کرامت آنها خیلی بالاتر است.
بنده درسم را در خارج فقه خواندم. الان هم درسم را کنار گذاشتم. از سال 78 حجم تبلیغات خودم را در دانشگاهها زیاد کردم و دلیلش هم یک خواب بود. من دو خواب دیدم که یکی مربوط به روحانیت و دیگری مربوط به خودم بود که درسم را از همان جا کنار گذاشتم. خواب دیدم که حضرت امام در مسجد بزرگی نشستهاند و تمام مراجع از صدراسلام تا به حال آمدهاند و در آنجا نشستهاند. همه دور تا دور تکیه زدهاند. جای خیلی بزرگی بود مثل صحن جامع رضوی که الان در مشهد ساختهاند. تمام مراجع آنهایی که الان نیستند و آنهایی که در آینده میخواهند بیایند، همه بودند. من آنقدر محو جمال امام شده بودم که آیندهها را ندیدم. وقتی وارد شدم. دیدم در صف آنها جایی نیست که بنشینم و به نظر خودم تعبیرش این بود که تو به حد مرجعیت نمیرسی. کنار امام جای خالی بود که اگر هر کدام از این آقایان کاری داشت در آنجا مینشست و به حضرت امام میگفت و بعد بلند میشد و میرفت. من که از در وارد شدم با خود گفتم بروم و کنار امام بنشینم. رفتم کنار حضرت امام نشستم. آقا نگاهی به من کردند و گفتند شما کاری، دارید؟ گفتم: بله و تقویمم را به حضرت امام دادم و گفتم برای من بنویسید در این روزگار وانفسا چه کنیم که گم نشویم؟ در آن لحظه احمدآقا داشتند از جمعیت پذیرایی میکردند. امام ایشان را صدا زدند. احمدآقا آمدند. میز کوچکی جلوی روی امام بود که دستان ایشان زیر میز قرار داشت امام دستهای خود را از زیر میز درآوردند تا برای من چیزی بنویسند که یکدفعه دیدم دو تا دست امام از مچ قطع است. خیلی وحشت کردم. با خودم گفتم امام که جبهه نرفته بودند، چرا اینطوری شدهاند. امام که تعجب مرا دیدند گفتند: چیه شما دستهای مرا که دیدید ناراحت شدید؟ گفتم: بله آقا شما که جنگ نرفتید.
امام گفتند که «اینها (من نمیدانم که مراد امام چه بود ولی اعتقاد دارم بعضی از این فرزندان ناخلف جناحهای مختلف را میگفتند) عمود را بلند کردند تا بر فرق من بزنند» ـ در آن لحظه مقام معظم رهبری کنار دستشان نشسته بودند ـ که آقا با همان دستشان به ایشان اشاره کردند و گفتند: «ولی پسرم نگذاشت تا عمود بر فرقم فرود بیاید و جلوی ضربهها را گرفتند ولی بالاخره ضربهها دست به دست هم دادند و دستهایم در این قضایا قطع شد.» بعد به من فرمودند: «من همانطور که در زندگی خودم گفتم، الان هم میگویم اگر میخواهید به دین و مملکتتان آسیبی نرسد، دوباره با همان دستشان به مقام رهبری که سمت راست ایشان نشسته بودند اشاره کردند و گفتند: پشتیبان ولایت فقیه باشید.» لذا من از آن زمان بر خودم لازم دانستم که به هیچ جناحی کار نداشته باشم. این خواب این الهام رابه من داد که اگر میخواهی جناج دوست باشی، باش ولی جناحپرست نباش. بنده جناحپرستی را به نوعی تعبیر به بتپرستی میکنم چون انسان به هر چیزی علاقه زیادی داشته باشد کورش میکند.
اگر ما تابع ولایت باشیم، وصل به خدا هستیم و دیگر مسیرمان را گم نمیکنیم؛ همان حرف حضرت امام: «پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکتتان آسیبی نرسد.» ولایت فقیه چشم و چراغ یک جامعه اسلامی است لذا از آن به بعد همه جا میگویم من خوبان همة جناحها را دوست دارم و به آنها عشق میورزم و دعا میکنم که خداوند بر توان و قدرت آنها بیفزاید تا هر کاری که انجام میدهند در راستای خون شهدا باشد و بدهای آنها را هم نفرین میکنم و میگویم خدایا اگر قابل هدایت هستند، هدایت فرما و گرنه خودت میدانی با آنها چه معاملهای بکنی. این خواب برای من الهامی داشت که نباید بیکار بود. باید راه افتاد و نسبت به اندیشههای ولایی در کشور تلاش کرد و زحمت کشید. لذا به طلبهها میگویم که درس خواندن تنها خوب است ولی الان کشور ما پایگاهها و مراکز فرهنگی ما مربی و روحانی آموزشی ندارد. پارسال خواندم که 8500 مسجد کشور امام جماعت ندارد!؟ این در کشوری که شیعه و مسلمان است، خوب نیست؛ چرا که این باعث میشود در یکی از روستاهای کشور ما به خاطر جهل به مسائل شرعی خواهر با برادر ازدواج میکند(!؟) اینها گناهش مال ماست.
. به نظر شما هماکنون وظیفه جوانان چیست؟
اکثر دانشجویانی که من با آنها سروکار دارم، جوانهایی دانا، آگاه و هوشیار هستند و گروه اقلیتی هم در دانشگاهها هستند که انسانهای بدی نیستند ولی ممکن است یک عده نقطة خلوص آنها را شناخته باشند و راه نفوذ در آنان را هم پیدا کرده باشند. همه میدانند که اینها مثل آب، زلال و پاک هستند اما یک عده در دانشگاهها موجی را ایجاد میکنند، البته تعدادشان کم است، منتها دانشجویان ما برای پیشبرد اهداف خود باید الگو داشته باشند و اگر این الگو، زمینی و مادی باشد، نهایتاً به بنبست میرسند؛ یعنی در یک جایی احساس پوچی و پوچگرایی میکنند. کمااینکه وقتی به پیشینه آنهایی که به پوچی رسیدهاند، مراجعه میکنیم، میبینیم پشتوانة معنوی ندارند. در حدیث هم داریم که میگوید: تو دنبال دنیا نباش تا دنیا دنبال تو باشد و اگر تو دنبال دنیا بروی دنیا دائم از تو فرار میکند. خوب بالطبع وقتی دنبال دنیا بودی و دائم دنیا از تو فرار میکرد، تو دنبالش میدوی و به همان اندازه از آخرت دور میشوی. و میگویند اگر به دنبال آخرت بدوی دنیا خودش دنبال تو میدود.
لذا نظر بنده این است که دانشجویان، یک نسخههای معنوی برای خودشان پیدا کنند و آنها را الگو قرار دهند. افرادی مثل شهید باکری، شهید چمران را الگوی خود قرار دهند. کسی که چند سال در آمریکا بوده و در آخر به نقطهای میرسد که نیم ساعت قبل از مرگش میگوید: ای پاها! شما را تا لحظاتی دیگر مرخص خواهم کرد. این حرف خیلی بزرگی است.
یا مثل شهید آوینی که یک سال قبل از شهادتش به من گفت: من شهید میشوم. گفتم: سید! بوسنی جنگ شده خوبه دیگه شما دوربینت را برمیداری و آنجا میروی و شهید میشوی و در باغ شهادت را به رویت باز میکنند. گفت: حاجی بهت میگم که من شهیدی به جامانده از شهدای ایران هستم و در همان سرزمینی شهید میشوم که شهدای خودمان شهید شدند. بعد هم روز اولی که مکه رفتیم، گفت: دعا کنید هر سال بیاییم؛ ولی روز آخر گفت: من دیگر مکه نمیآیم. این آخرین حج من است. آنجا که بودیم. شهید آوینی دفتر مرا گرفتند و بعد از یک ساعت که دفترم را گرفتم گفت: دوست ندارم این جا بخوانی.
در اتاقم بودم که دفتر را باز کردم و دیدم نوشته بسمالله الرحمن الرحیم. کاش میمردم، قبل از آنکه بمیرم. او خودش میدانست که نه در بوسنی و لبنان بلکه در نقطهای از ایران شهید میشود. لذا آن شبی که شهید میشود. کسانی که با ایشان بودند، گفتند: وقتی بچهها داشتند دعای کمیل میخواندند سید از سنگر بیرون رفت و از جایی که شهید شده خاک برداشت و آورد و گفت: بچهها این خاک چه بویی میدهد. بچهها گفتند که بوی خاک میدهد. گفت: «نه، بوی شهادت و شهید میدهد..» بوی شهید از قبل و بوی شهادت که فردا اتفاق میافتاد. دانشجوهای ما باید چنین الگوهای معنوی داشته باشند و ببینند آنها چه کار کردند که به اینجا رسیدهاند.
یا مثل شهید صیاد شیرازی که میگفت من در جنگ هر جا که گیر افتادم، دعای امام زمان خواندم و خلاص شدم. این چه اعتقادی است که او را به اینجا رسانده است. ایشان میگفت: یک روز در غرب محاصره شده بودیم. آن زمان شهید چمران ما را نمیشناخت. دیدم یک عده دست و پای خود را گم کردهاند. آنها را جمع کردم و در دلم یکدفعه به امام زمان متوسل شدم. یک گوشهای نشستم و دعای امام زمان را خواندم و دیدم یکدفعه کرامتی در ذهنم مثل یک ستاره درخشید و هر چیزی را که به صورت تئوری خوانده بودم یک نفر به صورت عملی به من نشان داد و راه ما را باز کرد و بدون اینکه یک گلوله شلیک کنیم، از محاصره خارج شدیم. این تجربهای بود که هر جا گیر میکردم، گوشة خلوتی گیر میآوردم و به امام زمان متوسل میشدم و همیشه هم امام زمان عنایت خودش را به من نشان داده بود. خوب اگر اینها الگو قرار بگیرند انسان هم به دنیا میرسد و هم به آخرت. و لذا سفارشی که من برای دانشجویان دارم و البته من کوچکتر از آن هستم که . . . ولی از باب تذکر میگویم، چیزی که انسان رابه نقطهای از کمال میرساند یک الگوی خوب است و الگوی خوب هم به راحتی پیدا نمیشود و باید رفت و زحمت کشید.
. آیا در ایام مجروحیت شما به حالت اغما هم رفته بودید؟ آخر به کجا ختم شد.
من در دوران بیمارستان و غیر از بیمارستان 2 الی 3 دفته قلبم کلاً از کار افتاده بود. یک بار زیر دست دکتر سیدمحمد درهمی در مشهد بودم که در تاریخ 25/7/78 برای جراحی دندان و لثه به کلینیک شاهد مشهد رفته بودم حدود نیم ساعت در حالتی بودم که وقتی از آن حالت بیرون آمدم، خانم پرستاری بالای سرم بود که میگفت: آقا حرف بزن بدانیم شما زنده هستید. همه رنگشان پریده بود. خیلی وحشت کرده بودند و بعد با شوک و دیگر وسایل قبلم را به کار انداخته بودند.
یکدفعه هم کفن شدم. اواخر آذرماهه سال 61 بود که اول دیماه روز تشیع جنازة من بود. کسی که مرا کفن کرد و هنوز هم هست آقای رضایی بود که در پردیس دانشگاه مشهد در ستاد شاهد ایثارگران کار میکند. (دلیل اینکه آدرس میدهم این است که زمینة تحقیق باشد) کسی که کفن مرا برید آقای محمدمهدی قائمی کرمانی است که همکار ایشان است و الان بازنشسته شده و کسی هم که جنازة من را به سردخانه برد، آقای سعید ایوانی است که هم اکنون در کلینک شاهد، در خیابان کوهسنگی بعد از ظهرها مشغول به کار است. آن زمان آنها جزء کمیتة مجروحین بیمارستان قائم بودند. خانم سلطانی که در مجتمع فرهنگی قاسمآباد ایشان را دیدم و آن زمان پرستار بیمارستان بود کاملاً از مرگ من مطلع است، به طوری که سال پیش برای سخنرانی رفته بودم و ایشان از بین جمعیت زنان بلند شد و گفت: آن زمان که حاجآقا شهید شدند، من بودم و آن زمان که کفن شدند باز هم بودم و با گریه داشت این قضایا را تعریف میکرد.
لذا دنیای برزخی را دیدم و در آنجا با شهدا هم صحبت شدم و کسانی را هم که هنوز شهید نشده بودند. دیدم و به بعضیها خبر شهادتشان را قبل از اینکه شهید بشوند، دادم. مثلاً شهید چراغچی بالای سر من آمد و گفت: که تو شهید میشوی. دکترها گفتند تا 24 ساعت دیگر بیشتر زنده نیستی. گفتم: آقا ولی دو تا چاپ کن تو شهید میشوی من زنده میمانم. من ترا جایی دیدم که شهید میشوی. همة کسانی را که گفتم، یکی یکی شهید شدند. یک روز دکتر امینالله ابراهیمی به پدرم گفت: اگر میخواهید اقوام را خبر کنید؛ یعنی در سال 61 ـ 62 بود. آن موقع به ایشان گفتم: آقای دکتر! شما از من زودتر میمیرید!؟ چون خیلی دکتر متدینی بود، ایشان را هم آنجا دیده بودم؛ ولی او با شهدا کمی با فاصله داشت. میدانستم شهید نمیشود اما آدم بهشتی و خوبی بود.
گروه شهدا جدا بود و گروه آنها یک طرف دیگر بود، در آن گروه چشمم به ایشان افتاد. بعد ایشان تصور کرد که روحیهام خیلی خوب است و دستی به شانة من زد و گفت: روحیة خوبی داری. گفتم: جدی میگویم ولی باور نکرد و رفت. تا اینکه سال 65 ایشان در تصادفی کشته شد. اما احساس من این است که منافقین ایشان را کشتند؛ چون خیلی دکتر حزباللهی و خوبی بود و ماشینی که به ایشان زده بود از جای پارک حرکت کرده و به ایشان زده و فرار کرده بود و هنوز هم پیدا نشده است. بعد از آن، سال 65 بود که حالت خیلی بحرانی پیدا کردم. دکتر توسلی مرا معاینه میکرد اما دیدم که ایشان سرش را برمیگرداند اصلاً با من رو در رو نمیشود، هر چی گفتم آقای دکتر چرا به من نگاه، نمیکنید، ما را معاینه کرد و رویش را برگرداند. بیرون که رفتیم. از یکی از پرستارهای بیمارستان پرسیدیم: آقای دکتر از ما ناراحت است؟ گفت: برو بابا تو هر کس را که دیدی گفتی شما را آن جا دیدم که مردی و همة آنها مردند آقای دکتر هم میترسد که بهش بگوئید ایشان را هم آنجا دیدهاید.
علت اینکه من سردخانه رفتم، همان مجروحیت اولیه بود که خونریزی شدیدی پیدا کردم و دکترها از رگهای دیگر خون وصل کردند تابه قلبم برسانند. این قضیه مربوط به 5 روز بعد از حادثه شیراز میشود؛ یک قسمت از سینهام را شکافتند و شلنگی را داخل قلبم فرستادند و بس که خونریزی شدید بود، آنها دائماً کیسة خون میآوردند و وصل میکردند، نهایت این شد که آقای دکتر فرزاد و دکترهایی که بالای سرم بودند گفتند که فوت کرد، لحظهای که اینها این حرف را میزدند، چشمهای من مثل فانوسی شده بود که آرام آرام کم نور میشود و گوشهایم داشت کمکم شنواییاش را از دست میداد. یعنی تا آخرین لحظه میتوانستم بشنوم ولی کم کم ضعیفتر میشد. این حرف را که زدند، دیگر نفهمیدم کجا هستم. بعد همان طور که گفتم مرا کفن میکنند و به سردخانه میبرند. فردای آن روز هم در مشهد تشییع جنازه بوده است.
نظرات شما عزیزان: